پارت3
دونگهه
اولین کلاس تموم شد رفنتم سمته بوفه لیست قیمتا رو زده بود رو بورد اومو خیلی گرونن،دستامو کردم تو جیب شلوارم و داشتم از بوفه دور میشدم که صدایه جیغ یه دختر توجهم رو جلـ ب کرد: اوپااااااااا بالاخره اومدی
همون دختر دوید سمته هیوکجه که مشغوله حرف زدن با گوشیش بود
هیوکجه:حتما به آقای لی میگم...ممنون
تلفنو قطع کرد و گذاشت تو جیبش،دختر یهو خودشو انداخت تو بـ ـغله هیوکجه و شروع کرد به بو سی دن لـ باش!!!!
هیوکجه ازش فاصله گرفت،مشخص بود به سختی نفس میکشه..من زیاد ازشون دور نبودم به رتحتی همه چیو میدیدم و میشنیدم...
هیوکجه:تیفانی عزیزم نفسم بند اومد خودتو کنترل کن...
تیفانی:اوپا مگه تو میتونی شبا خودتو کنترل کنی؟
شبا؟یعنی چی؟؟؟؟!!
خواستم بقیه ی حرفاشونو گوش بدم ولی هیوکجه دستشو انداخت دور کمر تیفانی و از اونجا دور شدن..اصلا به من چه؟
راهمو کج کردمو برگشتم سمته کلاس،انتگرال داشتیم...منم که هیچی حالیم نمیشد؛رفتم نشستم آخر کلاس خواستم بدونم چه فرقی با اولین جایی که نشستم داره!بازم سر و صدا تو راهرو پیچید!وای نه بازم هیوکجه!! کتابمو از تو کیفم در آوردم هر چقدر بیشتر برگه میزدم کمتر میفهمیدم...جس کردم یکی رو به روم ایستاده سرمو بالا کردم...نه ..الان دیگه چیکار داره!
هیوکجه:بالاخره فهمیدی جات کجاست نه؟
با یه حالت تمسخر آمیز این حرفو زد خواستم بهش یه چیزی بگم که استاد اومد داخل یه عینک خیلی بزرگ سر چشاش بود یه نگاه به بچه ها که اصلا حواسشون به حضورش نبود انداخت...کتاباشو محکم زد رو میز...ولی فایده نداشت،نشست رو صندلیش و بچه ها رو برانداز کرد...
جونسو با صدایی تقریبا بلند داد زد:سلام پشه کوره...ببخشید سلام آقای چوی،بچه ها استاد انتگرال،پشه کوره ی بزرگ ریاضی..ااا..ببخشید منظورم دانشمند بزرگ ریاضی میخواد کلاسو شروع کنه....
همه بچه ها زدن زیر خنده...
پشه کوره!یعنی چی؟؟؟؟
استاد از جاش بلند شدد و رفت سمته میز جونسو....
استاد:آقای کیم جونسو...خجالت داره تو باید الگویه بچه ها باشی
جونسو هم متقابلا بلند شد و ایستاد:همیشه فکر میکردم پدر بزرگ باشم ولی فقط فکر بود!
خیلی جدی حرف میزد...یعنی واقعا فکر میکرد پدر بزرگه؟چه افکار سخیفی!
استاد عینکشو رو چشماش جابه جا کرد:کیم جونسو خیلی پررو شدی باید تنبیه بشی...
جونسو دوتا دستاشو جلوی استاد تکون داد:خودم میدونم باید چیکار کنم...ولی اجازه بدید پنج بار بگم...آخه کی میتونه بیست بار بگه انتگرال؟!میترسم یهو فحشی،چیزی از دهنم در بیاد..اجازه بدید تمرین کنم..انتگرال،انتگرال،انترگال،گنترتال...
کلاس منفجر شد...همه زدن زیر خنده...
استاد رفت سمت میز و بایه خط کش پلاستیکی برگشت...
جونسو هنوز ایستاده بود وبه استاد نگاه میکرد...هیوکجه دید استاد داره با خط کش برمیگرده از جاش بلند شد..استاد برگشت سمت صندلیه جونسو..
هیوکجه:سلام آقای چوی،مشکلی پیش اومده؟؟؟!!
استاد به هیوکجه که جفت جونسو ایستاده بود نگاه کرد:سلام هیوکجه..فکر کردم امسال نمیای!
هیوکجه:من که ثبت نام کرده بودم..جونسو رو ببخشید باور کنید مشکل پشه کوره ای داره منم وقتی عینک آفتابی میزنم بهم میگه سلام هیوکجه کی کور شدی؟؟!
همه بچه ها که تا اون لحظه ساکت شده بودن با شنیدن این حرفا زدن زیر خنده ...کلاس منفجر شد...
ولی هیچ کدوم از حرفاشون خنده دار نبود..احساس کردم دارن استاد رو دست میندازن...
استاد برگشت سمته میزش،تو همین فاصله هیوکجه یه پس گردنی زد به جونسو و یه چیزی رو خیلی آروم بهش گفت...استاد کلاسو شروع کرد خیلی خسته کننده بود..هیچی نفهمیدم...
کلاس تموم شد..همه از کلاس زدن بیرون ولی من کیفم گـ ـیر کرده بود به صندلی و نمیتونستم جداش کنم،هیوکجه و جونسو هنوز تو کلاس بودن.صدای زنگ گوشی بلند شد،من که گوشی نداشتم پس حتما ماله یکی از اون دوتا بود؛هیوکجه گوشی رو از جیبش در آورد
هیوکجه:الو؟
....
هیوکجه:سلام می یانگ..خوبی عزیزم؟
می یانگ؟مگه اسمش تیفانی نبود؟
....
هیوکجه:کجا؟نه نیا کره من کانادام...میای اینجا چیکار؟؟!!
....
هیوکجه:آره عموم خیلی حالش بده،سکته قلـ بی کرده....
...
هیوکجه:حتما بهت خبر میدم...بای عزیزم..
گوشی رو قطع کرد و گذاشت تو جیبش،کیفشو برداشت گذاشت رو شونش خواست از کلاس بره بیرون که یهو منو دید!!!وای نه! دسپاچه شدم شروع کردم به ور رفتن با کیفم که هنوز به میز گـ ـیر کرده بود...هیوکجه و جونسو به هم یه نگاهی انداختن..هیوکجه داره میاد سمتم نه نه نه نیا...جلوم ایستاد و کیفشو رو شونش جابه جا کرد
هیوکجه:جاسوسی میکنی؟
جاسوسی؟؟واسه چی؟؟
-:نه کیفم گـ ـیر کرده به میز دارم جداش میکنم.
یه نیم نگاه به کیفم انداخت...
هیوکجه:میدونی معنیش چیه؟
معنی؟؟؟مگه معنی هم داره؟
-:معنی؟؟نه...
هیوکجه نشست رو صندلی جفتیم...جونسو هم رفت پیش تخته و شروع کرد یه چیزایی نوشتن...
هیوکجه با دستش گونمو نوازش کرد!!
هیوکجه:متاسفم این تقدیره توئه من واقعا نمیخوام ما یه جوونه دیگه رو از دست بدیم تو حیفی نباید حروم بشی...فقط اگه دیدی اونی که میاد پیشت پا نداره نگران نباش این عادیه!! ولی داد و فریاد به راه ننداز چون بقیه شون هم بیدار میشن..
صورتمو کشیدم عقب...چی میگه؟کی پا نداره؟؟؟بقیشون کین؟
-:چی میگـ ـی؟بقیشون کین؟یعنی چی پا نداره؟؟
مثله احمقا نگاهش میکردم و منتظر جوابش موندم به یه نقطه ی نامعلوم خیره شد
هیوکجه:روح....
از جاش بلند شد...صبر کن ببینم چی گفت؟؟روح؟
-:روح؟یعنی چی؟؟شوخیت گرفته؟؟؟
جونسو از کنار تخته اومد پایین و با هیوکجه از کلاس رفتن بیرون واقعا ترسیده بودم...پاها سست شده بودن...اگه واقعا اینجا روح باشه چی؟!!!شروع کردم به ور رفتن با کیفم...بالاخره از صندلی جدا شد...یه نفس عمیق کشیدم دیگه حق نداره منو دست بندازه..خواستم از کلاس برم بیرون که چشمم به تخته افتاد...!!!
با ماژیک قرمز روش نوشته بود:دقیقا پشت سرتم...برگرد تا بیشتر باهم آشنا شیم...
سکته زدم جرات نداشتم بقیشو بخونم...همونجا خشکم زد نفسم در نمیومد...سرمو بالا گرفتم و دوباره به تخته نگاه کردم...
روش نوشته بود:چرا بر نمیگردی؟؟میخوای من بیام پیشت خوشکله؟؟جوون به نظر میای یه دست و خوش اندام هم که هستی..اون بلوز آبی و شلوار تنگت هم خیلی بهت میان اگه پا داشتم حتما می کردمت...!!!!
احساس کردم الان دستشویی میکنم رو خودم..خیلی ترسیده بودم...اگه واقعا بیاد جفتم چی؟تمام قدرتی که داشتم رو تو پاهام جمع کردم و شروع به دویدن کردم...راهرو تاریک بود...خودمو به در خروجی رسوندم تقریبا تا سه خیابون بعد دویدم..دیگه دستش بهم نمیرسید..نفس نفس زدم در عین حال لـ بخندی از سر رضایت به خودم زدم که سه خیابون رو دویدم..اما اینجا که موکپو نیست!
وای من تو سئولم...اینجا کجاست دیگه؟؟؟خیابون بیش از حد شلوغ بود...ساعت2 ظهر بود..نمیدونستم باید کجا برم!!هوا هم خیلی سرد بود داشتم یخ میزدم..دستامو کردم تو جیب شلوارم و رفتم سمته مغازه ای که یه دختر جوون توش کار میکرد..میخواستم ازش آدرس بپرسم ولی بوی غذا دیوونم کرد خیلی گشنه بودم...اول نهار میخورم بعد میرم موکپو...آره
-:سلام خانم
جوابی نداد گفتم حتما نشنیده رفتم سمته یخچال و یه ساندویچ حاضری از توش برداشتم...زیاد گرون نبود،پولشو گذاشتم رو ویترین...
-:میبخشید خانم برای رفتن به موکپو باید کدوم ایستگاه برم؟؟
....بازم جواب نداد،پول رو گذاشت تو کشوی ویترین و مشغول چیدن آدامس هایی شد که تو دستش بودن.حتما کر بود!زدم بیرون فایده نداشت دختره نمیخواست جواب بده!یه خیابون رفتم پایین تر...واو...پر از خونه های شیک و قشنگ بود...خواستم آیفون بزنم ولی دیدم دوربین دارن...دلمو زدم به دریا...واقعا از این کار خوشم میومد آخرین تیکه ی ساندویچ رو خوردم و زنگ یکی از خونه ها رو فشار دادم...10ثانیه...15ثانیه...ولی کسی جواب نداد...خیلی ذوق کردم دوباره فشار دادم...ولی یهو صدای یه پسر جوون از اونطرف خیابون توجهم رو جلـ ب کرد...
اون پسر:بی فایدست...منم خیلی زنگشون رو زدم ولی ظاهرا رفتن مسافرت...
ها؟این دیگه کیه؟؟اگه بفهمه واسه تفریح اینکار رو کردم چی؟
پسر اومد پیشم...قد بلند و موهای مشکی و هیکل فوق العاده ورزشکاری...
پسر:چوی شیون هستم
دستشو به سمتم دراز کرد..منم متقابلا دست دادم...
-:دونگهه...لی دونگهه...از آشناییت خوشبختم..
شیون:ممنون..تو این خانواده رو میشناسی؟
نمیدونستم چی باید بگم!!مجبور شد دروغ بگم..
-:آره من دوستشم...
شیون:دوستش؟؟دوسته کی؟
وای لو رفتم!!
-:دوست پسرشون...
شیون:پسرشون؟؟کدوم؟کیبوم یا هیچول؟
ها؟؟؟کی؟؟؟اه اسما رو یاد رفت...
-:دومی...
شیون:هیچول؟؟پس پسری که میگفت تویی؟
کدوم پسر؟؟
-:ببخشید من عجله دارم...
خواستم برم که دستمو گرفت ولی فشارش نداد...ناخودآگاه یاد هیوکجه افتادم...اه آخه الان وقتشه؟
شیون:نگران نباش فقط میخوام بدونم چطور تونستی دل هیچول رو بدست بیاری؟؟
این چی میگه؟؟؟دل هیچول؟من؟مگه هیچول پسر نبود؟؟؟
-:خواهش میکنم شیون من باید برم
شیون:بیا تو ماشین هم حرف بزنیم هم میرسونمت جایی که میخواستی بری...
وای نه...واقعا گناهم چیه که اینقدر بدبختم؟؟؟یهو شیون دستمو ول کرد یه ماشین جلومون پارک کرد...یه دختر با موهای زرد که از پشت بسته بودشون از ماشین پیاده شد،یه عینک آفتابی زده بود که فوق العاده قشنگش کرده بود...
شیون آروم زمزمه کرد:خودشه...بالاخره هیچول اومد...
چی؟؟؟این همون پسرست؟؟؟بدبخت شدم رفت!!
نظرات شما عزیزان:
sss501
ساعت19:25---6 مرداد 1392